مهمانی رفتم، شب بود و فضای باز و نسبتا تاریک. هنگام غذاخوردن، غذا روی لباسم ریخت و به شدت آلوده شد. اما من به درستی متوجه نشدم.
صبح شد و آماده زیارت علی بن موسی الرضا علیه السلام شدم. چشمم به وضعیت وخیم لباسم افتاد، دیدم با این لباس نمیشود بیرون رفت.
اما فرصت کم بود و نمیرفتم، یک زیارت از دستم میرفت.
تصمیم گرفتم هر طوری شده به زیارت بروم، اما با چه سختی تلاش میکردم لکه بزرگ لباسم را بپوشانم، همه حواسم در طول راه همین بود و همین.
بالاخره رسیدم حرم و پایین پای حضرت نشستم. اما واقعا معذب بودم.
یک باره فکری به ذهنم آمد، اما واقعش را بخواهید به فکرم انداختند.
و آن این که:
از یک لکه روی لباس، این قدر خجالت میکشم و تلاش میکنم که کسی آن را نبیند.
این لکه روی لباسی است که بدن مرا پوشانده است. کاری که به روح و قلب من ندارد.
اما الان وضعیت روح و قلب من چگونه است؟!
چه لکهها که با گناه روی روح من نیفتاده!
یکی دو تا سه تا… هزار تا، یک میلیون، یک ملیارد…
تعدادشان را تنها خدایی میداند که سریع الحساب است!
خب این یک مقدمه.
مقدمه دوم هم این که وقتی خدمت امام معصوم میرسیم، این گونه عرض ادب میکنیم که: تسمع کلامی و ترد جوابی (سخن مرا میشنوی و به آن پاسخ میدهی)
وقتی امام معصوم، حی و زنده است و شاهد بر خلق است و احاطه به همه موجودات دارد، دیگر معنی ندارد که لکههای ننگین گناه مرا نبیند!
یعنی الان من با همه این لکههای ننگین، در مقابل امام رضا علیه السلام نشستم و حضرت دارد همه اینها را میبیند؟!!!
…
یک لکه غذا که اتفاقی افتاده و اختیاری هم نبوده، این قدر خجالتآور است که با تلاش زیاد آن را میپوشانم.
اما لکههای گناه که از روی اختیار و تقصیر بوده…
آن هم جلوی کسی که اصلا نمیشود از او پنهانش کرد…
آن هم هزاران هزار…
از این دیگر خجالت نمیکشم و شرم و حیا نمیکنم!!!
چرا؟!
ای وای!
…
ممنونت هستم یا علی بن موسی الرضا!
یک چشمه از چشم غفلتم را باز کردی!
قربانت شوم که یک قدم از قهقهرا به جلو آوردی!
منت تو را دارم که این گونه از این بنده پذیرایی کردی!
و اندکی، اندکی خودم را شناختم.
یک قدم در خود شناسی، خودش خیلی مهم است!
یا اباالحسن یا علی بن موسی واقعا که تو رؤوف و مهربانی!
ممنونتم آقا!
اما آقا حالا که یک چشمه بیدارم کردی:
آمدم ای شاه پناهم بده
خط امانی ز گنام بده
ای حرمت ملجأ در ماندگان
دور مران از در و ، راهم بده
ای گل بی خار گلستان عشق
قرب مکانی چو گیاهم بده
لایق وصل تو که من نیستم
اِذن به یک لحظه نگاهم بده
ای که حَریمت به مَثَل کهرباست
شوق وسبک خیزی کاهم بده
تاکه ز عشق تو گدازم چو شمع
گرمی جان سوز به آهم بده
لشگرشیطان به کمین من است
بی کسم ای، شاه پناهم بده
از صف مژگان نگهی کن به من
با نظری ، یار و سپاهم بده
در شب اول که به قبرم نهند
نور بدان شام سیاهم بده
ای که عطا بخش همه عالمی
جمله ی حاجات مرا هم بده
اما آقا! اباالحسن! علی بن موسی الرضا!
کمکم کن که هیچ وقت یادم نرود که همیشه در محضر امام زمان علیه السلام هستم!
آن هم با این سراپای آلوده
این درد را به کجا باید برد؟!
یا صاحب الزمان چشمم به کرم توست!
تو هم از این بندهات پذیرایی کن!
یک پذیرایی ویژهی ویژه!!!